سفارش تبلیغ
صبا ویژن
دوستیِ برادران دنیایی، بر اثر زودْ گسلیِ علل آن، گسسته می شود . [امام علی علیه السلام]
 
پنج شنبه 89 اردیبهشت 16 , ساعت 3:34 صبح

مردی رو به دوستش کرد :


-طوری درباره خدا صحبت می کنی که انگار شخصا او را می شناسی و حتی رنگ چشمهایش را هم می دانی . چه لزومی دارد چیزی را خلق کنی که به آن اعتقاد داشته باشی ؟ بدون این نمی شود زندگی کرد ؟ و او پاسخ داد :


- تو تصور می کنی که دنیا چه طور خلق شده ؟ می توانی معجزه ی زندگی را توجیه کنی ؟


مرد گفت : پیرامون ما همه چیز حاصل تصادف است . همه چیز اتفاقی است . دوستش گفت :


- درست است . پس تصادف نام دیگر " خدا " است .


 


پنج شنبه 89 اردیبهشت 16 , ساعت 3:34 صبح

مردی با یوشع بن کارچاه مصاحبه می کرد :


-چرا خدا از راه بوته ی خار با موسی (ع) صحبت کرد؟


-اگر هم درخت زیتون یا بوته ی تمشکی را انتخاب می کرد ، همین سوال را می کردید . اما سوالتان را بی جواب نمی گذارم .خدا بوته خار بیچاره و کوچکی را انتخاب کرد تا بگوید بر روی زمین جائی نیست که " او " حضور نداشته باشد .


 


چهارشنبه 89 اردیبهشت 15 , ساعت 5:21 صبح

فاطمیه قصه گوی رنج هاست ............................................ بهترین تفسیر سوز مرتضی است                                             فاطمیه شعر داغ لاله است..........قصه زهرای هجده ساله است                                                                فاطمیه اتش افروز دل است...........احتجاجش یک کتاب کامل است                                        فاطمیه سینه چاک دردهاست    ...............شاهد نامردی  نامردهاست                                          فاطمیه سوز دل را ساز کرد   ...............دفتر داغ علی راباز کرد                                                                           فاطمیه ماه گل افشردن است       .................فتح باب تازیانه خوردن است                                                                   فاطمیه قفل غم را شدکلید...............چون که دارد هم شهیده هم شهید


چهارشنبه 89 اردیبهشت 15 , ساعت 12:39 صبح
مدینه کوچه هایت بوی زهرا می دهد        خبر از غربت شبهای مولا  می دهد                                                                                      مدینه در کجاست مزار فاطمه                                    چگونه شد خزان بهار فاطمه                    مدینه در کدامین کوچه زهرارازدند      به پیش چشم طفلان یارمولا را زدند                        مگر انجاعلی دو دستش بسته بود          که زهرا ناله دلش  اهسته بود         مدینه شد گل  یاست کجا نیلوفری                             کدامین کوچه دارد داغ مادری          کجا صورت به خاک نهاده فاطمه                   که دیده از  نفس افتاده  فاطمه                        سکوتت ای مدینه می زند بر جان شرر         سخن با ما بگواز قصه دیوار ودر         بگو از غربت امیرالمومنین                                     بگو شد فاطمه کجا  نقش زمین         فاطمه فاطمه فاطمه فاطمه
سه شنبه 89 اردیبهشت 14 , ساعت 3:58 صبح

یه روز حضرت موسی به خداوند متعال عرض کرد : من دلم میخواد یکی از اون بندگان خوبت رو ببینم . خطاب اومد : برو تو صحرا . اونجا مردی هست داره کشاورزی میکنه . او از خوبان درگاه ماست . حضرت اومد دید یه مردی هست داره بیل میزنه و کار میکنه . حضرت تعجب کرد که او چطور به درجه ای رسیده که خداوند میفرماید از خوبان ماست . از جبرئیل پرسید . جبرئیل عرض کرد : الان خداوند بلائی بر او نازل میکند ببین او چی کار میکنه . بلیه ای نازل شد که آن مرد در یک لحظه هر دو چشمش رو از دست داد . فورا نشست . بیلش رو هم گذاشت جلوی روش . گفت : مولای من تا تو مرا بینا می پسندیدی من داشتن چشم را دوست می داشتم . حال که تو مرا کور می پسندی من کوری را بیش از بینایی دوست دارم . حضرت دید این مرد به مقام رضا رسیده . رو کرد به آن مرد و فرمود : ای مرد من پیغمبرم و مستجاب الدعوه . میخوای دعا کنم خدا چشاتو بهت برگردونه . گفت : نه . حضرت فرمود : چرا ؟ گفت :

آنچه مولای من برای من اختیار کرده بیشتر دوست دارم تا آنچه را که خودم برای خودم بخواهم .


سه شنبه 89 اردیبهشت 14 , ساعت 3:58 صبح

خدایا...پروردگارا...کمکم کن، کمکم کن که  بتوانم پنچره ی دلم راروبه حقیقت بگشایم...

خدایا...یاریم کن که مرغ خسته دلم راکهدیری است دراین قفس زندانی است، دراسمان آبی عشق

توپروازدهم...

خدایا..پروردگارا...یاریم کن که شوق پروازراهمیشه درخود زنده نگهدارم .....

خدایا...توخود می دانی که بدترین دردبرای یک انسان دورماندن ازحقیقت خویشتن  ورهاشدن

 درگرداب فراموشی وسردرگمی

 است...پس توای کردگار بی همتا مرا یاری کن که به حقیقت انسان بودن پی ببرم تابتوانم روزبه

 روزبه تو که سر چشمه تمام

 حقیقت هایی نزدیک ونزدیکتر شوم....

 

 

خدایا...همیشه گفته ام که تورادوست دارم...حالا هم باتمام وجود فریاد می زنم:

خدایا........دوستت دارم.....دوستت دارم...دوستت دارم...

خدایا،شرمنده ام اززیادی گناهانی که انجام داده ام ،شرمنده ام.

خدایا از قدر نشناسی خودم ، ازاین که هرروباعث ناراحتی تو می شوم شرمسارم.

خدایا چه بگویم ازکدامین گناهم نزد توطلب عفوکنم.خدایابه کدامین گناه اشک شرم ازدیده جاری

سازم.هروقت که خواستم زبان به حمد وثنایت بگشایم.اشک در دیدگانم جمع شدوبغض شرم

 وپشیمانی ازگناهان دیگرمجال

 سخن گفتنم نداد.

 

خدایا ،مرا ازاین منجلابی که درآن گرفتارشده ام نجاتم ده.به این پرنده ی اسیر پروبالی ده تا خودش

 راازاین قفس رهایی بخشد

 وطعم آزادی ورهایی را تجربه کند .

خدایا، مرا فرصتی ده تاپاک بودن راتجربه کنم وبتوانم حتی برای یک لحظه آنچه باشم که تومی

 خواهی

خدایا، چگونه می توانم روی به سوی تو بیاورم وزبان به حمدوثنایت بگشایم درحالی که

 خودازکرده خویش آگاهم .

چگونه می توانم دوستارتوباشم درحالی که برعهد وپیمانی که باتو بسته ام وفادارنبوده ام.

چگونه می توانم طلب عفو وبخشش کنم درحالی هنوزشعله های عصیان دردرونم فروزان است.

بارلاها،چگونه می توانم روی بهتوبه آورم درحالی که اسیرهواهای نفسانی خویشم.

 

بارلاها،توازعلاقه ی من نسبت به خودات آگاهی ومی دانی که چقدرمشتاق رسیدن توام ولی هروقت

 که تصمیم گرفتم که به

 سوی توبیایم گناه به سراغم آمدومراازتو دورساخت.

همیشه آرزویم این بوده است که حتی برای یک روزکه شده آنچه باشم که تو می خواهی وآنچه کنم

که تو می پسندی ولی افسوس این نفس سرکش تا کنون مجال برآورده شدن این آرزورابه من نداده است.

بارلاها، می ترسم، ازخویش وازاین سرنوشتی درانتظارمن است می ترسم.ازاین بیابان وشوره

 زاری که درپیش روی من است

 می ترسم.می ترسم که مرگ به سراغم بیا یدآرزوی رسیدن به تورااین باراوارمن بستاند.

پس ای پروردگاربی همتا  به لطف وکرم خویش مراازمرداب رهایی ده وتوانی ده خویشتن را

از هرچه بدی است پاک کنم.

خدایا به من فرصتی ده تاعاشق بودن راتجربه کنم

 

 

 


سه شنبه 89 اردیبهشت 14 , ساعت 3:58 صبح
 
خداوندا با تو سخن می گویم
از عشق
آن میل شدید درونی
آن جادوی جاودانی
آن عطش کاشتن و درو کردن
آن عظمت فکر کردن و دیدن
آری خداوندا از تو می پرسم
کجا رفته است آن تکثر روح نیک تو
اگر درون نیک است پس اینها چیست
صدای قناری در قفس از برای چیست
خداوندا از تو می پرسم
اگر آدم اشرف مخلو قات است
اگر او کمال آفریده ها است
پس چرا حقارتش می بینی
پیش مخلوقات
او را که افسارش باز کردی وگفتی برو تا باز گردی سوی من
خداوندا از تو می پرسم
کدامین مالک گله اش را دست گرگ می سپارد
که تو گرگ را مبصر کلاس ما کردی
ما در زمین همه بنده شیطانیم
اگر خود را گول نزنیم
او ما را حکمرانی می کند
هر چه خواهد می دهد و هر چه می خواهد گیرد
الا جان که از آن توست
خداوندا از تو می پرسم
آیا نمی خواهی ظاهر کنی آن حقیقتی که وعده داده بودی
آن قیامتی که ما را از آن ترسانده بودی
خداوندا پس کجا خوابیده آن ناجی که ما را قول امید داده بودی
امید در انتظارش یاٌس را می نوشد
و خداوندا از تو می پرسم
کی می شود دیگر از تو نپرسم

سه شنبه 89 اردیبهشت 14 , ساعت 3:55 صبح

میگن یه مطربی بود در مشهد به نام کریم تار زن.آلوده بود.خیلی بد بود.تارش سر شونش بود.داشت می زد و می رفت.تو راه دید یه جایی جمعیت خیلی زیاده.دم بازار فرش فروشای مشهد.پرسید چه خبره اینجا؟گفتن که آسیدهاشم نجف آبادی اینجا منبر میره(ایشان اهل دل بود.صاحب نفس بود.نفسش در مردم اثر می کرد).کریم تار زن یه مرتبه با خودش گفت که بریم در خونه خدا.ببینیم این چی می گه که این قدر مردم جمع میشن   

          تا تو نگاه می کنی کار من آه کردن است... ای به فدای چشم تو این چه نگاه کردن است

خدا توبه کرد به سوی این کریم تارزنه.وارد مسجد شد.شلوغ بود.همون دم در که مردم کفشاشونو در میارن زانو زد و نشست.مرحوم آسید هاشم رو منبر نشسته بود.دید یه مشتری براش اومده.از اون مشتریای عالی.بحثشو عوض کرد آورد توی توبه و رحمت و مغفرت حق.با لحن شیرینی که داشت شروع کرد این ابیات معروف رو خوندن:

                  باز آی باز آی هر آنچه هستی باز آی... گر کافر و گبر و بت پرستی باز آی

                  این درگه ما درگه نومیدی نیست........ صد بار اگر توبه شکستی باز آی

تارزنه شروع کرد گریه کردن.دستشو بلند کرد.صدا زد آی آقا یه سوال دارم ازت.سرها برگشت عقب ببینن سائله کیه.دیدن مطربه اومده.آلودهه اومده. ـسوالت چیه؟بپرس ـگفت رو منبر از قول خدا داری می گی باز آی باز آی هر آنچه هستی باز آی.سوالم اینه که اگه من آلوده برگردم رام می ده؟آخه من خیلی بدم. ـگفت عزیز دلم خدا در خونشو برا تو وا کرده.منم برا تو منبر رفتم.خدا این مجلسو برا تو آماده کرده.کریم تارشو بلند کرد زد زمین.تار شکست.گفت آقای نجف آبادی قیامت شهادت بده که من آمدم.آشتی کردم.

یکی از علمای بزرگ مشهد می فرمود کار این تارزنه به جایی رسید هر که در مشهد یه حاجت سختی داشت صبح میومد پیش این تارزنه می گفت آقا امروز رفتی حرم امام رضا سفارش ما رو بکن می رفت سفارش می کرد امام رضا حرف این مطربه رو می خرید.(رحمت خدا خیلی زیاده.حدیث داره خدا 100قسمت رحمت داره.یه قسمتشو بین همه موجودات هستی تقسیم کرده تمام این محبتا به برکت اون یه قسمته.99قسمت رحمتشو نگه داشته قیامت بین بنده هاش تقسیم کنه)


<   <<   6   7      

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

iframe src=http://www.farsigo.com/prayTime.php?cityNo=14936 height=425 width=230 scrolling=yes frameborder=0>